چه سکوت خوبی توی سالن نقاشی بود. ساعت10شد و مربی به کلاس نیامده بود. ما هم مشغول نقاشی، تا اینکه یکی از بچه‌ها که رفته بود آب بخورد با عجله برگشت و گفت: خانم مربی با دو نفر داره میاد.
همگی چشم به در دوخته بودیم ببینیم کسانی که با مربی وارد کلاس می‌شوند چکاره‌اند؟ همه منتظر و مشتاق! در زدند و وارد شدند و سلام کردند همه ما جواب سلام را دادیم و نشستیم. یک چشم به نقاشی‌هایمان بود و یک چشم به افراد تازه وارد، که مربیمان روی میز چند ضربه زد منظورش را فهمیدیم و مشغول نقاشی شدیم.
کم کم از صحبت‌هایشان معلوم شد که ایشان دانشجو هستد و برای کلاس نقاشی آمده‌اند تا چند جلسه‌ای با ما باشند. بعد از چند دقیقه‌ای سکوت این دفعه مشغول براندازی کلاس و بچه‌ها شدند. سخت مشغول تکمیل نقاشی‌ام بودم، همین که سرم را بالا آوردم با خانم روبرو چشمانمان به هم قفل شد؛ با تعجب نگاهم می‌کرد. 
گفت: چند سال داری؟
گفتم: 11سال
گفت: اینطوری که حجاب سر کردی خفه نمی‌شی؟ کچل مشی! حجاب برای تو زوده هنوز بچه‌ای، چرا از همین الان خودت را با روسری پیچوندی؟! 
از قیافه‌اش معلوم بود و انتظار می‌رفت همچین عکس‌العملی را نسبت به من داشته باشد. کمی مکث کردم و جواب دادم: اولاً: من یک مسلمانم. دوماً: هر مسلمانی که از دین خود آگاه شد ملزم به اطاعت از اوامر خداوند است. سوماً: اگر حجاب چیز بدی بود خداوند آن‌را برای بنده‌اش واجب نمی‌کرد. من حجابم را دوست دارم در ضمن سرهای بی محافظ و بی حجاب زودتر دچار کم مویی و کچلی می‌شوند. چهارم : هم زیبایی و عزت و وجه و عفت و ... با حجاب کامل می شود.
آن خانم که انتظار شنیدن چنین سخنانی را از طرف من نداشت نگاهی معنی داری کرد و گفت : دختر تو دیگه کی هستی خیلی حالیته و... .
از آن به بعد تا مرا می‌بیند طوری رفتار می‌کند که انگار با یک فرد همسن خود روبرو شده و طرز برخورد و گفتارش نسبت به من عوض شد.
خدایا چنان که به من توفیق هدایت دادی که در راهت قدم بردارم و کوشا باشم و با دل و جان باورت کنم به دیگر دختران هم راهی برای هدایتشان عطا فرما. (آمین یا رب العالمین)